آرشیدا عشق مامانی و باباهی آرشیدا عشق مامانی و باباهی ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

☺☻آرشیدا خورشید آریایی☺☻

تولد خورشید آریایی (عکس)

لحظه ای که با فیشته ها خدافظی کدم و... وقتی مامانی رو بردند اتاق عمل چون که صبحونه خوده بود بی هوشی موضعی گرفت دو تا آمپول زدند کمل مامانی که خلی ددش گرفت بعد شچمش رو خانم دکتل پاره کرد و منو در آورد وای چه لحظه ای بود چشم هام رو که باز کدم یه عالمه نور بود یکی هم محچم زد تو کمل ام منم بلند گریه کدم خانم دکتر بلندم کرد یدفعه مامانی رو دیدم داره گریه میکنه از خوشحالی بود خودم فهمیدم مامانی گفت وای چقدر نازه   من وگتی به دنیا اومدم 3580 گرم وزنم بود 52 سانت قدم بود و دور سرم 37 سانت بود و ساعت 10:55  دقیقه صبح روز دوشنبه 11 مهر  به دنیا اومدم. اینم عسکمه   منو فقط یه کوچولو نشون مامانی دا...
8 آبان 1390

دلم میخواد بیام ببینم دنیا چه شلکیه؟؟؟!!!!.....

همه فرشته ها اینجا میگند اگه آدم خوبی باشی دنیات خیلی گشنگه... فکر کنم این هفته آخری باشه که توی دل مامانی ام جام خیلی تنگ شده دشتمو دراز میکنم میخوره این بر شچم مامانی پام رو دراز میکنم میخوره اون بر شچم مامانی خلاصه دوست دارم بیام اول تا یکمی جام راخت تر بشه بعدش هم ببینم اصلا این دنیایی که مامانی وبابایی خی میگند و تعریف میکنند چه شلکیه؟ این خورشید که مامانی همش به من میگه خورشید خونه ما خورشید زندگی ما چه شلکیه؟ ماه و ستاره که مامان سی دی خاله ستاره رو برام میذاره چه شلکیه؟ دریا و آسمون آبی چه شلکیه؟ مامانی و بابایی مهربونم چه شلکیی اند؟ دیجه این گل های خوکشل و پروانه ها جوجه ها پرنده ها ماهی ها چه شلکی اند؟ دیجه تمام دوستام مثلا مهسا خ...
8 آبان 1390

نزدیک بود دیشب به دنیا بیام ها !!!

آیا دنیا گشنگه... من 17 شهریور تازه رفتم توی 9 ماه 8 ماهم تمام شد شبش ساعت 3 نصبه شب یه ضربه محکم زدم دل مامان بهش گفتم حالا دیجه بیام مامانی از خواب پرید بالا یکمی نازم کرد بهم گفت آرشیدا مامانی لالا کن دخمل گلم اما من هی شطونی کدم تا مامانی مجبور شد باباهی رو بیدار کنه اما نه بابا نه مامانی باورشون نمیشد من دیجه خسته شدم خوصله ام سر رفته جام تنگه. صبح بابایی چون همکارش رفته بود مرخصی مجبور شد بره سر کار. مامانی صبح که از خواب بیدار شد دید یکمی دلش درد میکنه بابایی که زنگ زد مامانی یکم درد داشت بابایی گف الان میام خونه مامانی گفت صبر کن بهت خبر میدم بعدش مامانی زنگ زد به مامان جون اصفهان مامان جون خونه نبود سریع زنگ زد خاله مریم مهربون تا ...
8 آبان 1390

به نظرتون من چه شلکی ام؟؟؟

دوست دارم بدونم وقتی که به دنیا میام بدونم چه شلکی ام ... مامانی و بابایی می گن سلامتی من از همه چی مهمتره براشون اما من دوست دارم بدونم چه شکلی ام؟ آخه خاله عمه دایی عموهام خیلی جورواجورند! مثلا مامانی سفید با موی قهوه ای روشن و صاف چشم های سبز بابایی خوش تیپ سبزه چشم ابرو مشکی خاله مریم گندمی عمه مریم سبزه خاله زری سفید با موی بلوند لخت و چشم آبی عمه زری سفید سفید چشم عسلی با موهای فر قهوه ای دایی رضا سبزه دایی معین سفید چشم آبی عمو مسعود سفید چشم عسلی و عمو محسن کپی باباییه حالا به نظرتون من چه شلکی ام؟؟؟؟ ...
8 آبان 1390

مامان جون داره برام یه ژاکت کوچولو قرمز می بافه.

از وقتی که من میخواستم زودتر به دنیا بیام مامان جون از اصفهان اومده پیش مامانی گرچه بابایی علی و خاله زری همش تلفن میزنند و بهونه میارند که مامان جون بر گرده اما مامان جون گفته تا آشیدا به دنیا نیاد و بغلش نکنه وبوسش نکنه نمیاد آخه مامان جون باید زودتری برگرده چون با باباجون علی میخواند برند مکه خونه خدا مامان جون به من جفته اونجا برا منم دعا میکنه بابایی علی هم جفته کلاس هاش رو میره تا بعد به مامان جون هم بگه مامانی که این خفته رفت دکتر گفت 12 مهر منو از دل مامانی بیرون میاره البته مامانی باید دهم باز دوباره بره دکتل تا تصمیم نخایی گرفته بشه مامان جونم ام از فرصت استفاده کرده داره برام یه ژاکت خوکشل زرشکی گرمز نازنازی میبافه که برای زمستون ...
2 آبان 1390

عکس های آرشیدای نازنازی

آرشیدا کوچولو در بدو تولد آرشیدا کوچولو در روز دوم تولد   پرواز آرشیدا کوچولوی زنبوری روی دریا پروانه شدن آرشیدا در بین گل ها خنده ناز بی خیالی آرشیدا آرشیدا در خواب ناز هفت روزگی آرشیدا وقتی سیر شیرش رو میخوره لباش رو غنچه میکنه     ...
2 آبان 1390

جریان به دنیا اومدن من (آرشیدا)

از اونجا که خانم دکتر برا مامانی تاریخ ١٢ مهر رو برا به دنیا اومدن من مشخص کرده بود  ده مهر مامان نوبت دکتر داشت اما من که دیجه خسته شده بودم روزش اصلا تکون نخودم و مامان وبابایی رو خلی نگران کدم شب مامان بعد از بالا رفتن از شصت تا پله مطب خانم دکتر و چک کدن صدای قلب کوشولوی من خانم دکتر گفت ماما باید بره بیمارستان تا از قلب من نوار بگیره تا مطمئن بشه حال من خوبه که نوار قلبم هم خوب بود شب که برگشتیم خونه همه چیز خوب بود اما حدودای ساعت ٣ نصبه شب خودم یه تکون محکمی خودم و بابایی و مامانی و مامان جون رو با صدای آخ مامانی از خواب بیدار کدم مامان جون به مامانی گفت که بخاطر پله هاست استراحت کنه خوب میشه  اما نمی دونستند که من قراره یه...
30 مهر 1390