آرشیدا عشق مامانی و باباهی آرشیدا عشق مامانی و باباهی ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

☺☻آرشیدا خورشید آریایی☺☻

وای خدای من خمه چیز داره آماده میشه که من بیام

از اونجایی که من همه رو ترسوندم (که خیلی بخم خال داد) مامان جون مامانی از اصفهان اومد پیشمون و مامانی خیلی خیلی خوشحاله منم خمین طور. مامان جون به مامانی اجازه نمیده کاری کنه و مامانی همش داره استراحت میکنه منم فعلا بیخیال اومدن شدم اما مامانی نهایت استفاده رو از بابایی و مامان جون داره میکنه و حسابی گرفتشون به خونه تکونی برای اومدن مهمون کوچولوش (من) تازه امروزی هم بابایی رفت ماشینشو از نمایندگی تخویل گرفت دیجه کم کم خمه چی رو دارند برا تفریش فرمایی من آماده میکنند. حالا دیجه تا ببینم کی وقت اومدن منه:-)
28 شهريور 1390

صحبتهای یه مامان و بابای دلسوز با دخملشون که میخواد زود به دنیا بیاد

از اونجا که من خی به مامانی ضربه میزدم و دوست داشتم زودتری به دنیا بیام اما نمیدونم چرا بابایی و مامانی اینقدر ناراحت بودند. به بیمارستان که رسیدیم مامان که رفت باز خانم ماماهه منو چک کنه خی محچم شکم مامانی و من رو فشا داد منم محکم هی شکم مامانی خودم رو سف میکردم هی خسته میشدم بعد هم به مامانی گفت که امشب مامانی لالا کنه بیمارستان فردا هم شچمش رو پاره کنند(سزارین) تا من رو در بیارند تازه بذارند توی دستگاه بعد مامانی رفت تا فرم بستری رو بده بابایی. همون موقع مامانی دو تا خانم رو پشت در اتاق نی نی ها دید که داشتند گریه میکردند که بچه هاشون توی دستگاه بودند که به مامانی گفتند برو استراحت کن فقط تا نی نی کامل به دنیا بیاد نه با یه ریه ناقص با ی...
21 شهريور 1390

آرشیدا معجزه ی قرن

وختی مامانی و بابایی فهمیدند نی نی دار شدند ... می خواستم امروز سر گذشتم رو براتون تعریف کنم. مامانی و بابایی سال 1379 با هم نازمد و سال 1382 با خم(هم) عروسی کدند. کار بابایی ابرجوجه(عسلویه) بود مامان زهره هم تازه دانشگاه قبول شده بود بس مجبور بودند 4 سال دور از هم زندگی کنند اون 4 سال خلی(خیلی) براشون سخت بود بعد از 4 سال مامانی رفت پیش بابایی تا با هم زندگی کنند اونا یه خونه ی کوچیک خوشکل از عمو جاسم اجاره کردند و زندگی زندگی عشقولانه شون رو شروع کردند. مامان یه عالمه دوست جدید پیدا کرد خاله عالیه مامان پرهام, خاله روشنک مامان بیتا خوشکله, خاله مریم مامان پارسا و خاله جمیله دختر عمو جاسم که عرب بود با خاله آمنه تپل خودم بعد چند ماه مامانی...
15 شهريور 1390

وقتی بابایی من رو برا اولین بار احساس کرد(عکس)

بابایی کم کم داره باورش میشه که ... توی فرودین بود روز تولد مامانی که رفتیم سونو مامانی که رفت روی تخت دراز کشید بابایی هم اومد فیلم ام رو بگیره چقدر بابایی اون روز ذوق کرد وقتی که دید من دست و پاهای کوچولومو تکون میدم تازه بعد از چند ماه بود که دید راست راستی داره بابا میشه و از روز تا خالا هر روز داره به مامانی میگه آشیدا نفس منه ...
14 شهريور 1390

من محکم دل مامانی چبسیدم

مامان وبابا منو خیلی دوست دارند و ... از اون روزی که بابایی و مامانی منو با سونو دیدند عاشق من شدند مامانی توی ماه سوم بوداما اون روز آقای دکتر گفت طول سربیسک(سرویکس) مامانی کمه اما مامانی بابایی نمیدونستند یعنی چه؟ بعدش بابایی اومد توی اینترنت دید وای فگت بابایی خی میگفت سفت بچبس دل مامانی! فردا شبش مامانی حالش بد شد و صبح زود با بابایی رفتیم بیمارستان. خانم دکتره بیمارستان زنگ زد دکتر مامان اونم گفت تا وختی مامان بهتر نشه نمیشه عمل سرکلاژ کنه بعد هم یه عالمه آمپول برا مامانی نوشت مامانی تا 10 روز روزی دو تا آمپول میزد مادر بزرگ هم اومده بود خونمون به مامانی اجازه نمیداد تکون بخوره تا یه روز صبحی رفتیم بیمارستان و مامانی عمل کرد من اون روز...
12 شهريور 1390

مامانی برا ارشد روانشناسی قبول شده آفرین اما ...

من توی این مدتی مامان بابایی مو خلی اذیت کدم ... مامان گلم با اینکه یک ماه قبل امتحان من خلی اذیتش کدم و مجبور شد سرکلاژ کنه امتحان داد و موفق شد رشته ای رو که دوست داشت قبول بشه این ترم نمیتونه بره بعدش هم که من کوچولوام مامانی بیچاره مونده چکار کنه؟؟؟!!!خلی گناخ داره مامانی :-( اما این ترم رو مرخصی گرفته تا بعد...
2 شهريور 1390