آرشیدا عشق مامانی و باباهی آرشیدا عشق مامانی و باباهی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

☺☻آرشیدا خورشید آریایی☺☻

نزدیک بود دیشب به دنیا بیام ها !!!

1390/8/8 11:28
نویسنده : مامان آرشیدا
2,462 بازدید
اشتراک گذاری

آیا دنیا گشنگه...

من 17 شهریور تازه رفتم توی 9 ماه 8 ماهم تمام شد شبش ساعت 3 نصبه شب یه ضربه محکم زدم دل مامان بهش گفتم حالا دیجه بیام مامانی از خواب پرید بالا یکمی نازم کرد بهم گفت آرشیدا مامانی لالا کن دخمل گلم اما من هی شطونی کدم تا مامانی مجبور شد باباهی رو بیدار کنه اما نه بابا نه مامانی باورشون نمیشد من دیجه خسته شدم خوصله ام سر رفته جام تنگه. صبح بابایی چون همکارش رفته بود مرخصی مجبور شد بره سر کار. مامانی صبح که از خواب بیدار شد دید یکمی دلش درد میکنه بابایی که زنگ زد مامانی یکم درد داشت بابایی گف الان میام خونه مامانی گفت صبر کن بهت خبر میدم بعدش مامانی زنگ زد به مامان جون اصفهان مامان جون خونه نبود سریع زنگ زد خاله مریم مهربون تا خاله مریم صدای مامانی رو شنید مثله خمیشه به مامانی جفت سلام مامانی مهربون آشیدا خوبه منم گوشم رو چبسونده بودم دل مامانی تا صدای خاله مریم رو بشنبم اما صدای مامانی ناراخت بود منم میخواستم مامانی رو خوشحال کنم محکم زدم دلش که من دارم میام ناراخت نباش مامانی. اما اما مامانی گریه افتاد به خاله مریم گفت هنوز 35 هفته است حالا زوده هنوز نارسه من که نفهمیدم یعنی چی؟؟؟ منم خی خودم رو محچم میگرفتم خی خسه میشدم یک کمی استراحت میکردم خاله مریم به مامان گفت آجی ناراحت نشی منم نی نی هام میخواستند به دنیا بیاند حالتهام همین طور بود حالا هم ناراحت نشو زنگ بزن زن دایی آنا(مامانه مهجبین و مهتا)که پرستاره ببین چی میگه؟؟؟.....وقتی مامانی زنگ زد زن دایی گفت سریع برو بیمارستان بعدم خودش با دایی مسعود و خاله پری مامانی رو رسوندند بیمارستان. خانم ماماهه که دستش رو گذاش روی من خی فشار داد منم خودمو سفت گرفتم به مامانی گفت نی نی میخواد به دنیا بیاد اما چون نارسه حداقل باید دو هفته دیگه بمونه یا اگه بیاد باید بزاریمش توی دستگاه بعدم به مامانی یه آمپول زد و با دکتر مامان تفلنی صحبت کرد و گفت اگه دوست داری بستری شو اگه هم نه برو اگه درد داشتی و شدت گرفت بیا بیمارستان. مامان جون که تازه اومده بوده خونه شماره مامانی رو روی مانیتور دیده بود زنگ زد مامانی که گفت بیمارستانم مادرجون جا خورد چرا؟؟؟ شب که شد باز مامانی همون جوری شد مامان بابایی هم تا بابایی بهش گفت بلیط هواپیما گرفت که بیاد پیش مامانی و بابایی باز سریع مامانی رو رسوند بیمارستان.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مدرسه ی مامان ها
20 شهریور 90 12:37
سلام مامان عزیز دیروز یکی از مامان ها مطلبی رو توی مدرسه مطرح کرده که دوست داریم نظر شما رو هم درباره ی اون بدونیم منتظر حرف های شما هستیم
نینی چت
20 شهریور 90 17:13
سلام نینی چت افتتاح شد اولین چتروم نینی در ایران http://ninichat.niniweblog.com/
عمورضا
20 شهریور 90 18:05
سلام مامان و بابای مهربون، جواب سوال شما در وبلاگ عمورضا قرار گرفت،خوشحال میشم اگه جواب کاملی دریافت کردید منو لینک کنید، منتظرتون هستم...