آرشیدا عشق مامانی و باباهی آرشیدا عشق مامانی و باباهی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

☺☻آرشیدا خورشید آریایی☺☻

آرشیدا معجزه ی قرن

1390/6/15 17:08
نویسنده : مامان آرشیدا
2,350 بازدید
اشتراک گذاری

وختی مامانی و بابایی فهمیدند نی نی دار شدند ...

می خواستم امروز سر گذشتم رو براتون تعریف کنم. مامانی و بابایی سال 1379 با هم نازمد و سال 1382 با خم(هم) عروسی کدند. کار بابایی ابرجوجه(عسلویه) بود مامان زهره هم تازه دانشگاه قبول شده بود بس مجبور بودند 4 سال دور از هم زندگی کنند اون 4 سال خلی(خیلی) براشون سخت بود بعد از 4 سال مامانی رفت پیش بابایی تا با هم زندگی کنند اونا یه خونه ی کوچیک خوشکل از عمو جاسم اجاره کردند و زندگی زندگی عشقولانه شون رو شروع کردند. مامان یه عالمه دوست جدید پیدا کرد خاله عالیه مامان پرهام, خاله روشنک مامان بیتا خوشکله, خاله مریم مامان پارسا و خاله جمیله دختر عمو جاسم که عرب بود با خاله آمنه تپل خودم بعد چند ماه مامانی میخواست یه نی نی بیاره بابایی و مامانی اینقد خوشحال بودند که به همه گفتند اما اما بعد 8 هفته نی نی شون از دنیا رفت اونا خیلی ناراحت شدند مامانی مجبور شد بابایی رو یک ماه تنها بذاره و بره اصفهان خونه مادربزرگ که نی نی شو کورتاژ کنه همون موقع هم بابایی توی امتحان های آخر ترم فوقش بود خیلی بهشون سخت گذشت تا چند ماه دیگه باز مامانی یه نی نی دیگه اومد تو دلش اما باز بعد 8 هفته نی نی از دنیا رفت.مامانی و بابایی خیلی غصه خوردند. تا امسال که مامان اینا اومدند اهواز , که من اومدم توی دل مامانی اما باز هم مثل اون دوبار هفته هشتم که مامانی رفت دکتر بهش گفتند کیسه بارداری خالیه مامانی خیلی گریه کرد بابایی هم خیلی ناراحت شد چند تا دکتر عوض کردند تا آخر مامانی رفت پیش یه خانم دکتری که بهش گفت تا دو هفته دیگه صبر کنه و کار خاصی انجام نده بعد دو هفته یه سونو بره و بیاد تا مجوز کورتاژ بده روزی که مامانی میخواست بره سونو خیلی ناراخت بود صبح اش به بابایی گفت یعنی میشه نی نی برگشته باشه اما بابایی گفت اگه فقط معجزه بشه وگفت امروز نمیره سر کار اما مامانی قبول نکرد و گفت برو مامانی هم تا ساعت 4 بعد از ظهر گریه کرد و دعا خوند بعدش ماشین رو برداشت و بس که ناراخت بود سپرش هم کمی مالوند به در پارکینک و خلاصه نوبتش نفر اول بود وقتی مامانی رو تخت دراز کشید و آقای دکتر مهربون با خانم منشی اومدند و دستگاه آماده کردند آقای دکتر به مامانی گفت نی نی داری؟سونو قبلش رو میدید؟ مامان با بغض جواب داد آره اما اما بغض مامان داشت میترکید که یه دفعه آقای دکتر گفت گوش کن صدای قلب نی نی تو!!!!!!!! مامان گفت چی مگه قلب داره؟؟؟ آقای دکتر گفت برا چی نداشته باشه؟ آخر مامان زهره بغض اش ترکید و جریان رو برای آقای دکتر توضیح داد و دکتر خدا رو شکر مشکلی نداره و همه چیز نرماله. وای مامانی اصلا فکرش رو هم نمیکرد که من اینبار دیگه تو شکم اش باشم همون موقع مادربزرگ از اصفهان تماس گرفت با مامانی البته از صبح این چندمین بار بود که زنگ میزد وقتی مامانی خبر خوب رو بهش داد اونم گریه کرد. بابایی پشت خط بود که مامانی مجبور شد مکالمه شو با مادر جون قطع کنه و اما باباهی تا جواب سلام مامان رو شنید که خیلی گریه کرده بود گفت عیبی نداره خدا بزرگه مامانی هم چیزی بهش نگفت تا غافلگیرش کنه. مامانی هم که میدونست بابایی توی راهه سریع رفت گل فروشی یه دسته گل خیلی خوشکل خرید بعد رفت شیرینی فروشی اما خیلی دیر بود برا سفارش کیک مجبور شد یه کیک آماده برداره فشفشه هم خرید با یه شمع صفر و سریع با مامانی برگشتیم خونه خلاصه بابا که اومد طبق معمول مامانی رو که بوس کرد چشمای مامانی که از گریه خوشحالی پف کرده بود رو دید و گفت اشکال نداره و مامانی رو یکم دلداری داد ورفت که دست و پاهاش رو بشوره توی حمام که مامانی سریع کیک رو گذاشت رو میز و شمع رو گذاشت روش که موبایل بابایی زنگ زد و بابایی مستقیم به طرف موبایلش رفت که مادربزرگ سوپرایز مامانی رو لو داد و بهش گفت تبریک میگم بابا شدید بابایی برگشت و کیک رو روی میز دید و چشم های درشت اش دو برابر باز شد و گفت چی!!!!!!! و اون لحظه قشنگ ترین لحظه زندگی بابایی و مامانی من بود و بودن من براشون یه معجزه شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان نی نی طلا
13 شهریور 90 20:07
سلااااااااااام مامان آرشیدا.قدم دختر چی نازتون مبارک باشه انشاالله


شیپلپلون
13 شهریور 90 20:10
سلام به جمع نی نی وبلاگیا خوش اومدید. تولد هر نوزادی یعنی یه معجزه بزرگ اینکه خدا هنوزم بنده هاشو دوست داره و به اونا امیدواره.خدا ایشالا نی نی تونو براتون حفظ کنه شما هم به خدا قول بدیدتا آخر عمرش عاشقانه دوستش داشته باشید


مامان آروین
15 شهریور 90 17:40
سلام مامان آرشیدا جون بهتون تبریک میگم ایشلا قدمش مبارک باشه و به سلامتی نی نی کوچولوتونو در آغوش بگیرید امیدوارم همیشه شاد و سلامت در کنار هم باشید خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
مژده
15 شهریور 90 19:15
آرشيدا كوچولو قدمت مبارك
مامان حسین
15 شهریور 90 23:26
وای خاله ای دیدی چه حس خوبی بود اونموقع که گفت قلب داره؟؟؟ برای من هم بهترین لحظه عمرم بود
نانی
18 شهریور 90 1:00
اول اینکه اشکمو درآوردین .آخه چون خدا بدون دردسر به ما نی نی داد همیشه فکر میکنم برای همه همینطوریه. ولی وقتی ماجرای نی نی دار شدن بقیه رو مثل شما میشنوم خدا رو شکر میکنم چون نمیدونم شاید من طاقت این امتحانهای سخت رو نداشتم. خوشحالم که الان منتظر فرشته کوچولو هستین
مامان معین
18 شهریور 90 12:17
سلام ، خیلی سرگذشت قشنگی بود ، لذت بردم ، بنظر من اگه آرشیدا نویسنده بشه حتماً موفق بشه چون مطالب رو خیلی با هیجان نوشته بود ، امیدوارم تو زندگیش باعث سربلندی مامان و باباش بشه ، آرشیدای گلم خیلی دوستت دارم . تو دختر خوبی هستی می دونم که مامانتو اذیت نمی کنی . بوس بوس


ممنون خاله ای از مخبتت خاله ای برام دعا کن دیشبی به مامانی خلی فشار آوردم میخواستم بیام دنیا ببینم چه خبره