آرشیدا عشق مامانی و باباهی آرشیدا عشق مامانی و باباهی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

☺☻آرشیدا خورشید آریایی☺☻

مامان جون داره برام یه ژاکت کوچولو قرمز می بافه.

از وقتی که من میخواستم زودتر به دنیا بیام مامان جون از اصفهان اومده پیش مامانی گرچه بابایی علی و خاله زری همش تلفن میزنند و بهونه میارند که مامان جون بر گرده اما مامان جون گفته تا آشیدا به دنیا نیاد و بغلش نکنه وبوسش نکنه نمیاد آخه مامان جون باید زودتری برگرده چون با باباجون علی میخواند برند مکه خونه خدا مامان جون به من جفته اونجا برا منم دعا میکنه بابایی علی هم جفته کلاس هاش رو میره تا بعد به مامان جون هم بگه مامانی که این خفته رفت دکتر گفت 12 مهر منو از دل مامانی بیرون میاره البته مامانی باید دهم باز دوباره بره دکتل تا تصمیم نخایی گرفته بشه مامان جونم ام از فرصت استفاده کرده داره برام یه ژاکت خوکشل زرشکی گرمز نازنازی میبافه که برای زمستون ...
2 آبان 1390

عکس های آرشیدای نازنازی

آرشیدا کوچولو در بدو تولد آرشیدا کوچولو در روز دوم تولد   پرواز آرشیدا کوچولوی زنبوری روی دریا پروانه شدن آرشیدا در بین گل ها خنده ناز بی خیالی آرشیدا آرشیدا در خواب ناز هفت روزگی آرشیدا وقتی سیر شیرش رو میخوره لباش رو غنچه میکنه     ...
2 آبان 1390

جریان به دنیا اومدن من (آرشیدا)

از اونجا که خانم دکتر برا مامانی تاریخ ١٢ مهر رو برا به دنیا اومدن من مشخص کرده بود  ده مهر مامان نوبت دکتر داشت اما من که دیجه خسته شده بودم روزش اصلا تکون نخودم و مامان وبابایی رو خلی نگران کدم شب مامان بعد از بالا رفتن از شصت تا پله مطب خانم دکتر و چک کدن صدای قلب کوشولوی من خانم دکتر گفت ماما باید بره بیمارستان تا از قلب من نوار بگیره تا مطمئن بشه حال من خوبه که نوار قلبم هم خوب بود شب که برگشتیم خونه همه چیز خوب بود اما حدودای ساعت ٣ نصبه شب خودم یه تکون محکمی خودم و بابایی و مامانی و مامان جون رو با صدای آخ مامانی از خواب بیدار کدم مامان جون به مامانی گفت که بخاطر پله هاست استراحت کنه خوب میشه  اما نمی دونستند که من قراره یه...
30 مهر 1390

وای خدای من خمه چیز داره آماده میشه که من بیام

از اونجایی که من همه رو ترسوندم (که خیلی بخم خال داد) مامان جون مامانی از اصفهان اومد پیشمون و مامانی خیلی خیلی خوشحاله منم خمین طور. مامان جون به مامانی اجازه نمیده کاری کنه و مامانی همش داره استراحت میکنه منم فعلا بیخیال اومدن شدم اما مامانی نهایت استفاده رو از بابایی و مامان جون داره میکنه و حسابی گرفتشون به خونه تکونی برای اومدن مهمون کوچولوش (من) تازه امروزی هم بابایی رفت ماشینشو از نمایندگی تخویل گرفت دیجه کم کم خمه چی رو دارند برا تفریش فرمایی من آماده میکنند. حالا دیجه تا ببینم کی وقت اومدن منه:-)
28 شهريور 1390

صحبتهای یه مامان و بابای دلسوز با دخملشون که میخواد زود به دنیا بیاد

از اونجا که من خی به مامانی ضربه میزدم و دوست داشتم زودتری به دنیا بیام اما نمیدونم چرا بابایی و مامانی اینقدر ناراحت بودند. به بیمارستان که رسیدیم مامان که رفت باز خانم ماماهه منو چک کنه خی محچم شکم مامانی و من رو فشا داد منم محکم هی شکم مامانی خودم رو سف میکردم هی خسته میشدم بعد هم به مامانی گفت که امشب مامانی لالا کنه بیمارستان فردا هم شچمش رو پاره کنند(سزارین) تا من رو در بیارند تازه بذارند توی دستگاه بعد مامانی رفت تا فرم بستری رو بده بابایی. همون موقع مامانی دو تا خانم رو پشت در اتاق نی نی ها دید که داشتند گریه میکردند که بچه هاشون توی دستگاه بودند که به مامانی گفتند برو استراحت کن فقط تا نی نی کامل به دنیا بیاد نه با یه ریه ناقص با ی...
21 شهريور 1390

آرشیدا معجزه ی قرن

وختی مامانی و بابایی فهمیدند نی نی دار شدند ... می خواستم امروز سر گذشتم رو براتون تعریف کنم. مامانی و بابایی سال 1379 با هم نازمد و سال 1382 با خم(هم) عروسی کدند. کار بابایی ابرجوجه(عسلویه) بود مامان زهره هم تازه دانشگاه قبول شده بود بس مجبور بودند 4 سال دور از هم زندگی کنند اون 4 سال خلی(خیلی) براشون سخت بود بعد از 4 سال مامانی رفت پیش بابایی تا با هم زندگی کنند اونا یه خونه ی کوچیک خوشکل از عمو جاسم اجاره کردند و زندگی زندگی عشقولانه شون رو شروع کردند. مامان یه عالمه دوست جدید پیدا کرد خاله عالیه مامان پرهام, خاله روشنک مامان بیتا خوشکله, خاله مریم مامان پارسا و خاله جمیله دختر عمو جاسم که عرب بود با خاله آمنه تپل خودم بعد چند ماه مامانی...
15 شهريور 1390

وقتی بابایی من رو برا اولین بار احساس کرد(عکس)

بابایی کم کم داره باورش میشه که ... توی فرودین بود روز تولد مامانی که رفتیم سونو مامانی که رفت روی تخت دراز کشید بابایی هم اومد فیلم ام رو بگیره چقدر بابایی اون روز ذوق کرد وقتی که دید من دست و پاهای کوچولومو تکون میدم تازه بعد از چند ماه بود که دید راست راستی داره بابا میشه و از روز تا خالا هر روز داره به مامانی میگه آشیدا نفس منه ...
14 شهريور 1390