تولد خورشید آریایی (عکس)
لحظه ای که با فیشته ها خدافظی کدم و...
وقتی مامانی رو بردند اتاق عمل چون که صبحونه خوده بود بی هوشی موضعی گرفت دو تا آمپول زدند کمل مامانی که خلی ددش گرفت بعد شچمش رو خانم دکتل پاره کرد و منو در آورد وای چه لحظه ای بود چشم هام رو که باز کدم یه عالمه نور بود یکی هم محچم زد تو کمل ام منم بلند گریه کدم خانم دکتر بلندم کرد یدفعه مامانی رو دیدم داره گریه میکنه از خوشحالی بود خودم فهمیدم مامانی گفت وای چقدر نازه
من وگتی به دنیا اومدم 3580 گرم وزنم بود 52 سانت قدم بود و دور سرم 37 سانت بود و ساعت 10:55 دقیقه صبح روز دوشنبه 11 مهر به دنیا اومدم. اینم عسکمه
منو فقط یه کوچولو نشون مامانی دادند مامان امونش نبود که منو دوباره ببینه وقتی بردنش اتاق ریکاوری سریع پاهاش رو تکون داد تا بردنش توی بخش مامان هم خی میگفت حالم خوبه پس بیاریدش دیگه وقتی خانم پرستاره منو آورد بده به مامانی از دور که دید گفت این بچه منه واقعا یا عروسکه مامان باولش نمیشد که من دخملش ام
وختی بابایی
و مامان جون اومدند داخل بابایی اصلا اولش منو انگار ندید اول مامانی رو بوس کرد
بعد مامانی گفت اینم دخمل نازمون که اینقد منتظرش بودیم بابایی منو که دید گفت وای چه دخمل نازی یعنی این کوچولو مال ماست
منم خمون موقع چشم هام تا آخل باز کدم و با ناز به بابایی سلام کدم دیجه دل بابایی آب شد
بابا به خانم پرستاره گفت نمیشه الان ببریمشون خونه؟؟؟!!!خانم پرستار هم گفت نه آقا چقدر عجله دارید باید تا فردا پیش ما باشند اما بابا دلش نمیخواست بره منو یه عالمه بوس کد و به مامان گفت مواظب دخملی ام باش ها مامان هم گفت چشم. بابا که رفت مامان به خمه پیام داد که آشیدا کوچولوی ما به دنیا اومد همه هم خی زنگ زدند و تبریک گفتند.
اون شب انگاری بیمارستان فقط برلا من بود هیچ کس دیجه توی اون بخش از بیمارستان نبود به خاطر همین خانم پرستارا خی میومدند بالا سر من و مامانی و خی نظر میدادند مادر بزرگ هم بهشون شیرینی میداد. تا فردا شد و بابایی اومد دنبالون و ما رو آورد خونه اینم عسکیه که وختی میخواستیم بیایم خونه مامان جون ازمون گرفت