مسافرت _چهار شنبه سوری 1391
٩١.١٢.٢٥
راهی اصفهان شدیم
٩١.١٢.٢٥
راهی اصفهان شدیم
هوای خنک و تمیز جاده خستگی رو از تن ها به در و لحظه ها و ثانیه های ٦ ماه دوری رو نزدیک تر و نزدیک تر میکرد
٦ ماه و این بیشترین زمانی بود که از شهر آبا و اجدادی دور بودیم
دختر گل ام بیشتر مسیر رو توی صندلی خودش عقب خواب بود برای ظهر که رسیدیم خونه مامان مامانی کلی بوس و لپ کشانی و تغییر قیافه آرشیدا به خاطر مرتب کردن موهاش و ...
جالب تر اینکه این چند روز بیشترش بین مسیر خونه پدرجون ها بودیم ... یه شب اینجا ، یه شب اونجا . حالا نمیدونیم این به خاطر دل تنگی برای ما بود یا به خاطر آرشیدا
شب ٩١.١٢.٢٨
اولین سالگرد عقد خاله زری
شبی بس پر خاطره و فراموش ناشدنی
حمله انتحاری آرشیدا توی یه چشم به هم زدن به کیک
چهارشنبه سوری ٩١.١٢.٢٩
آرشیدا در حال دویدن از کنار منقل آتش
عمو محسن کلی فشفشه و ترقه خریده بود موقع روشن کردن آنچنان بغل من چسبیده بودی و از صدای بعضی از ترقه ها یه کوچولو ترسیدی اما دلت هم نمی اومد نگاه نکنی و در آخر که مادر جون برات آتش روشن کرد و اسفند دود کرد کلی با ذوق از کنار آتش میدویدی و برای اولین بار وقتی ازت سوال کردیم آتیش دوست داری سرت رو به نشانه مثبت بالا و پایین آوردی و این اولین و برای من شیرین ترین نشانه از طرف تو بود .
تا حالا ندیدم هیچ بچه ایی اینقدر احتیاط کار باشه ... توی نشستن ، راه رفتن ، دویدن ، بازی کردن